نوشته شده در تاريخ جمعه 8 بهمن 1389برچسب:معلم,داستان غمناك,غم,داستان اشك آور,داستان گريه آور,داستان كوتاه,داستان فقر,, توسط Reza |

 معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
نظر بدين

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:غم,شعر غمناك عاشقانه,شعر عاشقانه, توسط Reza |

دردها دسته شدند کلبه ای ساختند و نـــام این کلبه تنگ و تاریک را غـــم نهادند

اشکها دریا شدند .دل را تنگ و بی تاب کردند .هراسان شدند و جویبار خروشانی پدید اوردند

حال غـــم نه تنها از چهره پریشانم بیداد است بلکه از عمق وجودم آن را درک کرده و بدون درخواست او به

 استقبالش رفتم.

صحنه یک رنگی غم؛ خاطرات درد را تداعی میکند .آن لحظات ممکن است لحظات ناخوشایندی

 باشد .اما غم هم بندی از خاطرات را گره میزند و در میان دردها بایگانی میکند

تو به سراغم آمدی بی هیچ طلبــی

من تو را خواستم بی هیچ خواهشــی

تو مرا در خود گرفتار کردی بی هیچ سخنــی

من به تو هیچ نگفتم بی هیچ بهانــه ای

آری حصار غم چون اتشی روح و جسم را در بر میگیرد و با میله های اهنی مرا در بر میگیرد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.