جهت دانلود لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه نمایید



ادامه مطلب...

جهت دانلود لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب...

جهت دانلود لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب...

جهت مشاهده متن ولینک دانلود به ادامه مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب...

 

برای مشاهده توضیحات و همچنین دانلود این آهنگ ، به ادامه ی مطلب مراجعه نمایید ...



ادامه مطلب...

برای دانلود و مشاهده متن آهنگ ، لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید ...



ادامه مطلب...

 

لطفا برای مشاهده لینک دانلود و همچنین متن ترانه ، به ادامه مطلب مراجعه فرمایید



ادامه مطلب...

امروز با یک آهنگ بسیار زیبا و بیاد موندنی از " الکساندر ریباک " اومدم که مطمئنا خیلی از شماها ازش خوشتون میاد ! البته قدیمیه ولی خوب خیلی قشنگه ... لامصب با اون ویالونش میترکونه !! خنده

 

لطفا برای مشاهده لینک دانلود و همچنین ترجمه آهنگ ، به ادامه ی مطلب مراجعه کنید ....

 



ادامه مطلب...

 

 

لطفا جهت دانلود و مشاهده متن آهنگ به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 



ادامه مطلب...

سلامی به گرمی آتیش خدمت یاران قدیمی !

چیه تعجب کردین ؟ خب منم مثل شمام دیگه گاهی یک مشکلاتی واسم پیش میاد نمیتونم زیاد آپدیت کنم !

به هر حال ...

آهنگی که الان میخوام خدمتتون ارائه بدم  اسمش Turn the Night Up هست که جدیدترین آهنگ انریکه ( تا الان البته ! ) هست ....  این موزیک رو با بهترین کیفیت ممکن واستون گذاشتم امیدوارم که دوست داشته باشیدش :)

 

 

برای دانلود کلیک کنید

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, توسط Reza |

هی غریبه !!

روی کسی دست گذاشتی که همه ی دنیای منه !

بی وجدان ، اینقدر راحت عزیزم صداش نکن !!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, توسط Reza |

واقعیتی درباره پسران :

ممکن است تمام روز سرو گوششان بجنبد ،اما قبل از خواب ؛

همیشه به دختری که واقعا دوستش دارند فکر میکنند !...........


واقعیتی درباره دختران:

ممکن است تعداد زیادی طرفدار داشته باشند ،اما قلبشان ؛

فقط متعلق به یک نفر خاص است ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, توسط Reza |

خسته ﺍﻡ ؛

ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﻢ

ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ؛

ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﻡ ....

نوشته شده در تاريخ شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, توسط Reza |

 


باور کن خیلی سخته است ...

وفادار به دست هایی باشی ...

که حتی یکبار هم لمسشان نکرده ای ...

 
   اما ....

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت ...

من به این معجزه ایمـــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــان دارم ... ♥

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, توسط Reza |


مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

 

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و

 

 

گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط Reza |


دوست دارم یبار بشینم موهاتو ببیافم


یه چند نخش بریزه .بگم اینارو میبینی ؟؟؟


بگی آره ..!!!

منم بگم با همه دنیا عوضش نمیکنم ...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط Reza |

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |


یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را 
تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را 
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏ 
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را 
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏ 
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا 
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏ 
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را 
من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏ 
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را 
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد 
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را 
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏ 
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را 
می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏ 
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را 
از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏ 
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:تورو دوست دارم, توسط Reza |

تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم 
تو را به خاطر عطر نان گرم 
براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم 
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم 
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت 
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم 

تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم 
براي پشت کردن به آرزوهاي محال 
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم 
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به خاطردود لاله هاي وحشي 
به خاطر گونه ي زرين افتاب گردان 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم 
تو را براي لبخند تلخ لحظه ها 
پرواز شيرين خا طره ها دوست مي دارم 

تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد دوست مي دارم 
اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي آسمان دوست مي دارم 
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست مي دارم 
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ...دوست مي دارم 
تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ...دوست مي دارم 
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و 
براي نخستين گناه... 
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست مي دارم 
تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم...دوست مي دارم 



پل الوار شاعر فرانسوی

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:متن های عاشقانه,عشق,متن های عاشق, توسط Reza |

 امروز یکی از دوستام ازم پرسید:

"شیرین ترین خاطره زندگیت چیه؟"

با این حرف دوستم حس گمشده ای سراغم اومد ، حسی که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم ، یاد زمانی افتادم که تو دانشگاه جلو راهشو گرفتم و برای اولین بار باهاش حرف زدم . . . چشم تو چشم همدیگه خودمونو معرفی میکردیم. اونقدر اون لحظه شیرین بود که حس میکردم من و اون تو یه دنیای دیگه هستیم اون موقع بود که فهمیدم عاشقا دنیاشون فرق میکنه.
دوست نداشتم پلک بزنم که نکنه یه لحظه نبینمش... وقتی حرف میزد قشنگترین موسیقی دنیا هم اون آرامش رو برام نداشت وقتی که بهش گفتم رو من حساب کن گفت باشه ورفت . وقتی رفت حس کردم برگشتم به زمین ، خودم هم نمیدونستم کجا بودم! اون چه دنیایی بود که ما اونجا بودیم. ولی زیاد نگذشت که من اون دنیا رو خراب کردم و اون هم رفت و وارد دنیای کس دیگه ای شد ولی من نتونستم کسی دیگه رو وارد دنیای خودم کنم. . . ای کاش فقط میتونستم برای یکبار بهش بگم خیلی دوست دارم.

رو به دوستم کردم و بهش گفتم:

خاطره شیرین زندگیمو مجبورم فراموش کنم.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |
Click here to enlarge
رفتن دلیل نبودن نیست

در آسمان تو پرواز می کنم

عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش

من بی زار از خود و کرده خویش

دل نامهربانم را بر دوش می کشم

تا آنسوی مرزهای انزوا پنهانش کنم

در اوج نیزار های پشیمانی

و ابرهای سیاه سرگردان که با من از یک طایفه اند

سلام می گویم

تو باور نکن اما من عاشقم
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است." 
"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم." 
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد." 
- اسب و سگم هم تشنه‌اند. 
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است." 
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. 
مسافر گفت: " روز بخير!" 
مرد با سرش جواب داد. 
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم. 
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد. 
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند. 
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد. 
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟ 
- بهشت 
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! 
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است. 
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! " 
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |


روزي سقراط حکيم مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتي اش را پرسيد . شخص پاسخ داد :
در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت .

و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم .
سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنين رفتاري ناراحت کننده است .


سقراط پرسيد : اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد به خود مي پيچد ..
آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم .
آدم از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود .
سقراط پرسيد :
به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت .
و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم .
سقراط گفت : همه اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي .
آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
و آيا کسي که رفتارش نا درست است ، روانش بيمار نيست ؟
اگر کسي فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود ؟
بيماري فکري و روان نامش غفلت است.
بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبيب روح و داروي جان رساند .
پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده .
” بدان که هر وقت کسي بدي مي کند در آن لحظه بيمار اس

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:داستان زیبا, توسط Reza |

داستان زیبا حتما بخونش:


هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا
 بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه
به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی! 

سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام 

نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد:
اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم 
جورابی! پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه 
جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم
باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه
دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره 
چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب 
بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت 
آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو
نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با 
کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد!به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم
بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و 
نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. 
اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دوتا بلوز خوب هم 
خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار
بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های
خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد
هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی
شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش
کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو
هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید! چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله 
حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور
نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟
طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین
هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه
خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب 
هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب 
باشه! اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو
که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد
خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که 
برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم 
می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:حکایت,حجایت زیبا,بودا,بودا و زن هرزه , توسط Reza |


بودا و زن هرزه   BUDDHA

بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:ماهیگیر,داستان جالب, توسط Reza |

 
 
يک تاجر آمريکايي نزديک يک روستاي مکزيکي ايستاده بود. در همان موقع يک قايقکوچک ماهيگيري رد شد که داخلش چند تا ماهي بود.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طولکشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي؟
ماهيگير: مدت خيلي کمي.

تاجر: پس چرا بيشتر صبر نکردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براي سير کردن خانواده ام کافي است.

تاجر: اما بقيه وقتت روچيکار مي کني؟

ماهيگير: تا دير وقت مي خوابم, يه کم ماهي گيري مي کنم, بابچه ها بازي ميکنم بعد ميرم توي دهکده و با دوستان شروع مي کنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و مي تونمکمکت کنم. تو بايد بيشتر ماهي گيري کني.
اون وقت مي توني با پولش قايق بزرگتريبخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميکني. اون وقت يه عالمه قايقبراي ماهيگيري داري.
ماهيگير: خوب, بعدش چي؟
تاجر: به جاي اينکهماهي ها رو به واسطه بفروشي اونا رو مستقيــما به مشتري ها ميدي
و براي خودتکارو بار درست مي کني... بعدش کارخونه راه مي اندازي و به توليداتشنظارت
ميکني... اين دهکده کوچک رو هم ترک مي کني و مي روي مکــــزيکوسيتي! بعداز اون هم
لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورک... اونجاست که دست به کارهاي مهمتري مي زني...

ماهيگير:اين کار چقدر طول مي کشه؟
تاجر: پانزده تابيست سال.
ماهيگير: اما بعدش چي آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه,دريک موقعيت مناسب که گير اومد ميري و سهام شرکت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي! اينکار ميليون ها دلار برات عايدي داره.
ماهيگير: ميليون ها دلار! خوب بعدشچي؟
تاجر: اون وقت بازنشسته مي شي! مي ري يه دهکــده ي ساحلي کوچيک! جاييکه مي توني تا دير وقت بخوابي! يه کم ماهيگيري کني, با بچه هات بازي کني! بري دهکدهو تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:دعا کردن,کشیش,, توسط Reza |

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم . کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط Reza |

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. 
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.. 
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان
به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. 
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت
و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. 
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:تفاوت انسان ها,شخصیت انسان ها, توسط Reza |

انسان هاي بزرگ در باره عقاید سخن مي گويند

انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند

انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند




انسان هاي بزرگ درد ديگران را دارند


انسان هاي متوسط درد خودشان را دارند

انسان هاي كوچك بي دردند




انسان هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند

انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند

انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند




انسان هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند


انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند

انسان هاي كوچك مسئله ندارند

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:عشق آنلاین,عشق اینترنتی,طنز, توسط Reza |
بی تو آنلاین شبی باز از آن روم گذشتم ...
 
 
 
همه تن چشم شدم دنبال آیدی تو گشتم ....
 
 
 
شوق دیدار تو لبریز شد از کیس وجودم ....
 
 
 
شدم آن یوزر دیوانه که بودم ....
 
 
 
وسط صفحه دسکتاپ ....
 
 
 
روم یاد تو درخشید ....
 
 
 
دینگ صد پنجره پیچید ...
 
 
 
شکلکی زرد بخندید ....
 
 
 
یادم آمد که شبی با هم از آن چت گذشتیم ...
 
 
 
روم گشودیم ....
 
 
 
و در آن پی ام دلخواسته گشتیم ...
 
 
 
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم ....
 
 
 
تو و یاهو و دینگ و دنگ .....
 
 
 
همه دلداده به یک تالک بدآهنگ ....
 
 
 
ویندوز و هارد و مادربرد ....
 
 
 
دیوونه دست برآورده به کیبرد....
 
 
 
تو همه راز جهان ریخته در طرز سلام....
 
 
 
من به دنبال معنای کلام ....
 
 
 
یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن ....
 
 
 
لحظه ای چند بر این روم نظر کن ....
 
 
 
چت آیینه عشق گذران است ....
 
 
 
تو که امروز نگاهت به ایمیلی نگران است ....
 
 
 
باش که فردا پی امت با دگران است ....
 
 
 
تا فراموش کنی چندی از این روم لاگ اوت کن ....
 
 
 
باز گفتم حذر از چت ندانم ....
 
 
 
ترک چت کردن هرگز نتوانم نتوانم....
 
 
 
روز اول که ایمیلم به تمنای تو پر زد...
 
 
 
مثل اسپم تو اینباکس تو نشستم ....
 
 
 
تو دلیت کردی ولی من نرمیدم نه گسستم ...
 
 
 
باز گفتم که تو یک هکر و من یوزر مستم ...
 
 
 
تا به دام تو درافتم روم ها رو گشتم و گشتم ....
 
 
 
تو مرا هک بنمودی نرمیدم نگسستم ***
 
 
 
رومی از پایه فرو ریخت ....
 
 
 
هکری ایگنور تلخی زد و بگریخت....
 
هارد بر مهر تو خندید پی سی از
 
عشق
 
 
تو هنگید ***
 
 
 
رفت در ظلمت شب ....
 
 
 
آن شب و شب های دگر هم ....
 
 
 
نگرفتی دگر از آن یوزر آزرده خبرهم ...
 
 
 
نکنی دیگر از آن روم گذر هم ....
 
 
 
بی تو اما به چه حالی من از آن روم گذشتم ......


نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:داستان زیبا,داستان های زیبا, توسط Reza |


 

مغازه داري روي شيشه مغازه اش اطلاعيه اي به اين مضمون نصب كرده بود "توله هاي فروشي". نصب اين اطلاعيه ها بهترين روش براي جلب مشتري، بخصوص مشتريان نوجوان است، به همين خاطر خيلي بعيد بنظر نمي رسيد وقتي پسركي در زير همين اطلاعيه هويدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسيد: "قيمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بري قيمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر كوچك دست تو جيبش كرد و مقداري پول خرد بيرون آورد و گفت: من 2 دلار و سي و هفت سنت دارم. مي توانم يه نگاهي به توله ها بيندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندي سوت زد. با صداي سوت، يك سگ ماده با پنج توله فسقلي اش كه بيشتر شبيه توپ هاي پشمي كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بيرون آمدند و توي مغازه براه افتادند. يكي از توله ها به طور محسوسي مي لنگيد و از بقيه توله ها عقب مي افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسيد:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضيح داد كه دامپزشك بعد از معاينه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همين خاطر تا آخر عمر خواهد لنگيد. پسر كوچولو هيجان زده گفت:
"من همون توله رو مي خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره كه اونو انتخاب نكني. تازه اگر واقعاً اونو مي خواي، حاضرم كه همين جوري بدمش به تو."
پسر كوچولو با شنيدن اين حرف منقلب شد. او مستقيم به چشمان مغازه دار نگريست و در حالي كه با تكان دادن انگشت سبابه روي حرفش تاكيد مي كرد، گفت:
"من نمي خوام كه شما اونو همين جوري به من بديد. اون توله هه به همان اندازه توله هاي ديگه ارزش داره و من كل قيمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، دو دولار و سي و هفت سنت شو همين الان نقدي مي دم و بقيه شو هر ماه پنجاه سنت، تا اين كه كل قيمتشو پرداخت كنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً اين توله رو نخريد، چون اون هيچوقت قادر به دويدن و پريدن و بازي كردن با شما نخواهد بود."
پسرك با شنيدن اين حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشيد. پاي چپش را كه بدجوري پيچ خورده بود و به وسيله تسمه اي فلزي محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالي كه به او مي نگريست، به نرمي گفت:
"مي بينيد، من خودم هم نمي توانم خوب بدوم، اين توله هم به كسي نياز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه!"

" آنتوان دوسنت اگزوپري"


نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط Reza |
کسی که می خواست خدا را ببیند!

 
روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است.
حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.


نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط Reza |

مردی گلدون می فروخت
زنی نزدیک شد و گلدوناشو نگاه کرد-بعضی ها ساده بودن و بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتن
زن قیمت گلدون هارو پرسید
مرد جواب داد که قیمت همه اونا یکیه
زن پرسید: چرا برای گلدونایی که وقت و زحمت بیشتری بردن همون پول گلدونای ساده رو میگیری؟؟؟
مرد گفت : قیمت گلدونی که ساختم میگیرم.زیبایی رایگان است.

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط Reza |


 

-همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


-شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت


-تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود


ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

-آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود


-گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟


-فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت


-باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد


-بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟


دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم-

-ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی


-بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


-نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.


-و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


-در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم


-وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد


-همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه


-تقاضای او همین بود.


-همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم-

-خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


-سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود


- آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت


-حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش


-مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟


-نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره


-آوا، آرزوی تو برآورده میشه


آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود -

-صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم


-در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام


-چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


-خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه


-اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده


- نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن


-آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه


- آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین


-سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


-خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:وقتی مردی شما را بخواهد,عشق مردان به زنان, توسط Reza |

 



وقتی مردی شما را بخواهد، هیچ چیز نمی تواند جلوی او را بگیرد.
اگر شما را نخواهد، هیچ چیز نمی تواند نگهش دارد.
دست از بهانه گیری برای یک مرد و رفتار او بردارید.
هیچوقت خودتان را برای رابطه ای که ارزشش را ندارد تغییر ندهید.
رفتار آرامتر همیشه بهتر است.
قبل از اینکه بفهمید واقعاً چه چیز خوشحالتان می کند، با کسی ارتباط برقرار نکنید.
اگر رابطه تان به این خاطر که مردتان آنطور که لیاقتش را دارید، با شما رفتار نمی کند، به اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید که با هم دو دوست معمولی باشید.
یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمی کند.
پاگیر نشوید. اگر فکر می کنید که شما را در حالت تعلیق نگه داشته است، مطمئن باشید که حتماً اینکار را کرده است.
هیچوقت به خاطر اینکه فکر می کنید گذر زمان ممکن است اوضاع را بهتر کند، در یک رابطه نمانید. ممکن است یکسال بعد به خاطر اینکار از خودتان عصبانی شوید، چون اوضاع هیچ تغییری نکرده است.
تنها کسی که در رابطه می توانید کنترلش کنید، خودتان هستید.
از مردانی که پیش از ازدواج تقاضای رابطه جنسی میکنند دوری گزینید.
برای رفتاری که با شما دارد، حد و مرز بگذارید.
اگر چیزی ناراحتتان می کند، حتماً با او درمیان بگذارید.
هیچوقت اجازه ندهید، طرفتان همه چیزتان را بداند. ممکن است بعدها بر ضد شما از آن استفاده کند.
شما نمی توانید رفتار هیچ مردی را تغییر دهید. تغییر از درون ناشی می شود.
هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مهمتر است...حتی اگر تحصیلات یا شغل بهتری نسبت به شما داشته باشد. او را به یک بت تبدیل نکنید.
او یک مرد است، نه چیزی بیشتر، و نه کمتر.
اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.
هیچوقت مرد کس دیگری را هم قرض نگیرید.
اگر به کس دیگری خیانت کرد، مطمئن باشید که به شما هم خیانت خواهد کرد.
مردها طوری با شما رفتار می کنند که خودتان اجازه می دهید رفتار کنند.
همه مردها بد نیستند.
نباید فقط شما همیشه انعطاف از خودتان نشان دهید...هر مصالحه ای دو جانبه است.
بین از دست رفتن یک رابطه و شروع یک رابطه جدید، به زمانی برای ترمیم و التیام نیاز دارید....قبل از شروع کردن یک رابطه تازه، مسائل قبلیتان را باید به کل فراموش کنید.
هیچوقت نباید دنبال کسی باشید که مکمل شما باشد. یک رابطه از دو فرد کامل تشکیل می شود. دنبال کسی باشید که مشابهتان باشد نه مکملتان.
شروع رابطه و قرار ملاقات با اشخاص مختلف جهت یافتن بهترین فرد خوب است. نیازی نیست که با هر کس که دوست می شوید همان فرد موردنظر شما برای ازدواج باشد.
کاری کنید که بعضی وقت ها دلش برایتان تنگ شود. وقتی مردی همیشه بداند که کجا هستید و همیشه در دسترسش باشید، کم کم نادیده تان می گیرد.
هیچوقت به مردی که همه آن چیزهایی که از رابطه می خواهید را به شما نمی دهد، به طور کامل متعهد نشوید.
این مطالب را برای بقیه خانم ها هم مطرح کنید.
بااینکار لبخند به لبان بعضی ها می آورید، بعضی ها را درمورد انتخابشان به فکر می اندازید و خیلی های دیگر را هم آماده می کنید.
می گویند یک دقیقه طول می کشد که یک فرد خاص را پیدا کنید، یک ساعت طول می کشد که او را تحسین کنید، یک روز تا دوستش بدارید و یک عمر تا فراموشش کنید.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:, توسط Reza |

شعر رنگ عشق

 

 

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را..!

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

نوشته شده در تاريخ جمعه 19 فروردين 1390برچسب:, توسط Reza |

دوستان عزیز این وبلاگ جدیدمه براش دادم قالب اختصاصی طراحی کردن لطفا به اون هم سر بزنین بعدا من باز مجدادا به این میرسم:

وبلاگ بروز طرفداران انریکه:

http://enriquefarsi.mihanblog.com/

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:زندگی با صفحه کلید,زندگی با کیبورد,کیبورد, توسط Reza |

«آ» : «آرامش» وقتی به سراغت می‌آید که «تلاش» کرده باشی.

«ا» : «اعتمادبه‌نفس» یک «سرمایه» است نه یک «کلمه»!

«ب» : برای «بهتر» شدن زندگی‌ات، «بهتر» فکر کن!

«پ» : چرک‌نویس‌های زندگی‌ات گاهی به «پاک‌نویس» احتیاج دارند!

«ت» : «تفاهم» درک کردن نیازهای طرف مقابل است نه دانستن نیازهای خود!

«ث» : «ثابت‌قدم بودن»، یکی از راه‌های «موفقیت» است.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:سوال دختر از مادر,شعر,شعر بامزه,شعر خنده دار, توسط Reza |

دخــتـري كــرد سـوال از مــادر

كه چه طعم و مزه دارد شوهر

.

اين سخن تا بشنيد از دختر

انـدكــي كــرد تــامــل مـــادر

.

گفت باخود كه بدين لعبت مست

گـر بگويـم مـزه اش شيرين است

.

يا غم شوي ، روانش كاهد

يـا بـلافاصله شوهـر خواهد

.

ور بگــويـــم مـــزه آن تـلخـسـت

تا ابد مي كشد از شوهر دست

.

لاجــرم گـفـت بـدو اي زيبا

تُرش باشد مزه شوهر ها

.

دخترك در تب و در تاب افتاد

گـفـت مـادر ، دهنم آب افتاد

 

برای این آپم یک آهنگ بسیار قدیمی و زیبا از انریکه در نظر گرفتم ! این یکی از معروف ترین و بیاد موندنی ترین آهنگ های اون هست امید وارم که خوشتون بیاد !

 

برای دانلود لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید !



 



ادامه مطلب...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.