نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, توسط Reza |

خسته ﺍﻡ ؛

ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﻢ

ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ؛

ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﻡ ....

نوشته شده در تاريخ شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, توسط Reza |

 


باور کن خیلی سخته است ...

وفادار به دست هایی باشی ...

که حتی یکبار هم لمسشان نکرده ای ...

 
   اما ....

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت ...

من به این معجزه ایمـــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــان دارم ... ♥

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, توسط Reza |


مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

 

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و

 

 

گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط Reza |


دوست دارم یبار بشینم موهاتو ببیافم


یه چند نخش بریزه .بگم اینارو میبینی ؟؟؟


بگی آره ..!!!

منم بگم با همه دنیا عوضش نمیکنم ...


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.