نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط Reza |

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |


یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را 
تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را 
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏ 
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را 
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏ 
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا 
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏ 
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را 
من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏ 
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را 
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد 
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را 
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏ 
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را 
می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏ 
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را 
از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏ 
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:تورو دوست دارم, توسط Reza |

تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم 
تو را به خاطر عطر نان گرم 
براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم 
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم 
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت 
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم 

تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم 
براي پشت کردن به آرزوهاي محال 
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم 
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به خاطردود لاله هاي وحشي 
به خاطر گونه ي زرين افتاب گردان 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم 
تو را براي لبخند تلخ لحظه ها 
پرواز شيرين خا طره ها دوست مي دارم 

تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد دوست مي دارم 
اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي آسمان دوست مي دارم 
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست مي دارم 
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ...دوست مي دارم 
تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ...دوست مي دارم 
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و 
براي نخستين گناه... 
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست مي دارم 
تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم...دوست مي دارم 



پل الوار شاعر فرانسوی

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:متن های عاشقانه,عشق,متن های عاشق, توسط Reza |

 امروز یکی از دوستام ازم پرسید:

"شیرین ترین خاطره زندگیت چیه؟"

با این حرف دوستم حس گمشده ای سراغم اومد ، حسی که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم ، یاد زمانی افتادم که تو دانشگاه جلو راهشو گرفتم و برای اولین بار باهاش حرف زدم . . . چشم تو چشم همدیگه خودمونو معرفی میکردیم. اونقدر اون لحظه شیرین بود که حس میکردم من و اون تو یه دنیای دیگه هستیم اون موقع بود که فهمیدم عاشقا دنیاشون فرق میکنه.
دوست نداشتم پلک بزنم که نکنه یه لحظه نبینمش... وقتی حرف میزد قشنگترین موسیقی دنیا هم اون آرامش رو برام نداشت وقتی که بهش گفتم رو من حساب کن گفت باشه ورفت . وقتی رفت حس کردم برگشتم به زمین ، خودم هم نمیدونستم کجا بودم! اون چه دنیایی بود که ما اونجا بودیم. ولی زیاد نگذشت که من اون دنیا رو خراب کردم و اون هم رفت و وارد دنیای کس دیگه ای شد ولی من نتونستم کسی دیگه رو وارد دنیای خودم کنم. . . ای کاش فقط میتونستم برای یکبار بهش بگم خیلی دوست دارم.

رو به دوستم کردم و بهش گفتم:

خاطره شیرین زندگیمو مجبورم فراموش کنم.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.